دنیای ریاضیات

آموزش ریاضی، تیزهوشان، المپیاد ریاضی و کنکور ....... وبلاگ به روز است برای دیدن مطالب بیشتر روی خانه کلیک کنید

دنیای ریاضیات

آموزش ریاضی، تیزهوشان، المپیاد ریاضی و کنکور ....... وبلاگ به روز است برای دیدن مطالب بیشتر روی خانه کلیک کنید

دنیای ریاضیات
مسعود عشقی
کارشناسی ارشد ریاضی
دبیر تیزهوشان و المپیاد و کنکور
ashena14516@yahoo.com


کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به استاد عشقی است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع، ممنوع و حرام است.
بایگانی
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های سرگرم» ثبت شده است

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۲ ق.ظ

داستان شمع و ریاضیدان

آقای شمع جلوی آینه ایستاد. نگاهی به مو های سیخونکی اش انداخت و با خودش گفت: آه، امروز عجب روز خوبی برای سوختن است! پس یک کبریت بی خطر برداشت و نخ بالای سرش را آتش زد تا به دنیا یادآوری کند که هیچ کبریتی بی خطر نیست!
آقای شمع ناگهان احساس کرد که سرش داغ شد، افکارش روشن شدند و همه جا را روشن دید. با خودش گفت: عجب دنیای روشن و تمیزی؛ چرا این کار را زودتر از اینها نکرده بودم؟، چرا همه ی این سالهای عمرم را در سردی و تاریکی سپری کرده بودم؟.  هنوز چند دقیقه ای از تجربه ی این گرمای مطبوع و روشنی بخش نگذشته بود که نگهان احساس کرد بخشی از داغ ترین سمت وجودش از کنار موهای سیخونکی و تابناگش به زمین چکید، به خاک افتاد و یخ زد. دید که دارد قطره قطره در حرارت این نور گرمی بخش ذوب می شود!
 آقای شمع با خودش فکر کرد که دو راه بیشتر ندارد؛ یا خودش را خاموش کند و بقیه عمر جاودانش را در تاریکی و سردی سپری کند، و یا روشن و گرم بماند و ادامه ی عمر کوتاهش را به آتش بکشد.
آقای شمع کمی فکر کرد و تصمیم گرفت موقتن هم که شده کمی خودش را خاموش کند تا بتواند سر فرصت برای ادامه ی زندگی اش تصمیم مناسب را بگیرد. او مقداری برای خاموش کردن خودش تلاش کرد و از آنجایی که شمع باهوشی بود، به بزرگترین کشف زندگی درخشانش رسید. اینکه؛ هیچ شمع روشنی قادر به خاموش کردن خودش نیست!
 بنا بر این آقای شمع تصمیم گرفت تا برود و دنیا را در روشنایی وجودش از نو ببیند. او می خواست همه چیز را روشن تر ببیند، دریا ها را، جنگل ها را، سگ ها و ینیفورم ها را، او دوست داشت مردم را دوباره ببیند، چهره هایشان را در درخشش نوری که به همراه داشت از نو نگاه کند؛ عمق روحشان را و برق چشمهایشان را. او می خواست زندگی را در روشنایی خودش تجربه کند.
آقای شمع به راه افتاد و رفت و رفت تا به یک ریاضیدان رسید. به ریاضیدان گفت که میخواهد تمام دنیا را از نو و در روشنی خودش ببیند.
ریاضیدان چیزی نگفت. تنها کورنومترش را به کار انداخت چند لحظه صبر کرد تا یک قطره ی گرم و درخشان از کنار  موهای آقای شمع به زمین افتاد. سپس دست به کار شد و یکبار آقای شمع و بار بعد قطره چکیده شده بر زمین را وزن کرد. بعد از آن این دو عدد را برهم تقسیم نمود و عدد بدست آمده را در عدد روی کورنومتر ضرب کرد. ریاضیدان نفس راحتی کشید و گفت: طبق محاسبات شما حدودن هفتاد و دو دقیقه و یارده ثانیه و دو دهم ثانیه عمر می کند. و مجددن طبق محاسبات و با توجه به سرعت نسبی تان، شما هرگز نمی توانید تمام آنچه می خواهید را در این مدت زمانی تجربه کنید.
 آقای شمع  در روشنایی و درخشش نورش نگاهی به چهره ریاضیدان انداخت و به روشنی دید که ریاضیدانان عجب موجودات مزخرفی هستند و با حساب کتاب هایشان چکونه سادگی و امید را تباه می کنند.
آقای شمع به ریاضیدان نزدیک شد و او را از ته دل بوسید و کنار گذاشت و ریاضیدان درجا آتش گرفت.
آقای شمع کورنومتر را برداشت و مدت زمان سوختن ریاضیدان را اندازه گرفت. سپس فاصله نسبی دو ریاضیدان از یکدیگر را بر سرعت نسبی خودش تقسیم کرد، عدد حاصل را با مدت زمان سوختن ریاضیدان جمع کرد و نتیجه را بر باقی مانده ی عمر خودش تقسیم نمود و از این طریق تعداد نسبی ریاصیدانانی که می توانست تا عمر دارد نابود کند بدست آورد. و به راه افتاد تا دخل هر چی ریاضیدان روی زمین هست را بیاورد.
 اما آقای شمع از یک چیز خبر نداشت! اینکه اکنون او خودش هم دیگر یک ریاضیدان بود!
۲ نظر ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
مسعود عشقی